رفتن به محتوای اصلی
x

کتاب سه‌شنبه‌ها با موري، اثر ميچ البوم

2

مقدمه‌اي بركتاب

میچ آلبوم که یک خبرنگار ورزشی است، یک روز در تلویزیون استاد دوران دانشجویی‌اش را می‌بیند. استاد او دچار بیماری سختی (ALS) شده است و چون میچ در دوران دانشجویی رابطهای خوب با موری داشته، تصمیم می‌گیرد به دیدار موری برود.

میچ در این دیدارها تحت تأثیر تعالیم استادش موری قرار می‌گیرد و هر سه‌شنبه به دیدار استادش می‌رود و در مورد موضوعات مهمی با استادش صحبت می‌کند که این مراودات مجموعه‌ای از روش‌های زندگی را تشکیل می‌دهد. این دیدارها ۱۴ هفته به طول می‌انجامد تا زمان خداحافظي. ميچ در این کتاب، داستان ملاقات‌هایش با موری و درس‌هایی که در هر سه‌شنبه از او آموخت را با خواننده كتاب به اشتراک گذاشته است.

معرفي كتاب و نويسنده

"سه‌شنبه‌ها با موری" از تأثیرگذارترین و پرفروش‌ترین انتشارات نیویورک تایمز است که از اکتبر ۱۹۹۷ تاکنون همواره در صدر جدول پرفروش‌ترین کتاب‌های سال قرار داشته است.

 «میچ البوم» Mitch Albom، این کتاب را براساس یک ماجرای واقعی و در شرح رابطه‌ با استادش «موری شوارتز» Morrie Schwartz- استاد رشته جامعه‌شناسي- نوشته است و اين كتاب سرآغاز شهرت وي است. کتاب "سه‌شنبه‌ها با موری" یکی از معروف‌ترین آثار این نویسنده است.

"سه‌شنبه‌ها با موری" در 34 کشور و به 30 زبان ترجمه شده و به چاپ رسیده است. این کتاب پرفروش‌ترین کتاب سال در کشورهای ژاپن، استرالیا، برزیل، و انگلیس نیز بوده است.

داستان "سه‌شنبه ها با موری" نوعی بیان خاطره و بیوگرافی است. امّا بیوگرافی کامل نویسنده نيست. داستان رابطه‌ای است که میان نویسنده و استاد دانشگاه او “موری شوارتز” برقرار می‎شود.

میچ آلبوم که یک خبرنگار ورزشی است یک روز در تلویزیون استاد دوران دانشجویی‌اش را می‌بیند. استاد او دچار بیماری سختی (ALS) شده است كه جسم او را روزبهروز نحيف‌تر مي‌كند و چون میچ در دوران دانشجویی رابطه‌ای خوب با موری داشته تصمیم می‌گیرد به دیدار موری برود و موري با اصرار ميچ تصميم مي‌گيرد هر هفته روزهاي سه‌شنبه جلسه‌اي با ميچ داشته باشد. میچ در این دیدارها تحت تأثیر تعالیم استادش موری قرار می‌گیرد و هر سه‌شنبه به دیدار استادش می‌رود و در مورد موضوعات مهمي همچون پيري، عشق، خانواده، جامعه، پول و  معناهاي متعدد زندگي با استادش صحبت می‌کند که این مراودات ۱۴ هفته به طول می‌انجامد و مجموعه‌ای از درس‌ها و روش‌های زندگی را تشکیل می‌دهد كه مي‌تو‌اند به‌ويژه براي استادان جوان تأثيرگذار باشد. در ادامه، خلاصه چهارده فصل اين كتاب تقديم مي‌شود.

اولین سه‌شنبه، با موضوع جهان

«...ميچ، چند شب پیش، تلویزیون، بوسنیایی‌هایی را نشان می‌داد که در خیابان‌ها می‌دویدند، به آن‌ها شلیک می‌شد، کشته می‌شدند، قربانی‌های بی گناه…با دیدن آن تصاویر، در جا اشکم در آمد. درد و رنج و بدبختی‌شان را حس کردم، انگار مال خودم بود. هیچ کدام شان را نمی‌شناسم. اما- چگونه بگویم- من تقریباً … یک جورهایی به طرفشان کشیده می‌شوم».

«ميچ، تو در مورد توجه من به آدم‌هايي كه حتي آن‌ها را نمي شناسم، سوال كردي؛ اما من مي‌توانم بزرگ‌ترين دستاورد بيماريم را به تو بگويم؟ دستاوري كه دارم آن را ياد مي‌گيرم؟»

آن چيست؟

«مهم‌ترین چیز در زندگی این است که اولاً چگونه امواج عشق را بیرون بفرستیم، و دوم اينكه، چگونه امواج عشق را پذیرا باشیم.

ما فکر مي‌كنيم، استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم. فکر مي‌كنيم، اگر اجازه دهیم، عشق در ما نفوذ کند، خیلی حساس و مهربان خواهیم شد. اما خردمندی به نام لِوین چه خوب این مطلب را گفته که: عشق، تنها عمل عقلانی – منطقی است».

دومین سه‌شنبه، با موضوع دلسوزی به حال خود

از موري پرسيدم كه برای خودش احساس تأسف نمی‌کند؟ گفت:

«بعضي وقت‌ها، صبح‌ها عزا مي‌گيرم. به بدنم نگاه مي‌كنم. انگشتان، دستان و هرجايي را كه هنوز مي‌توانم حركت بدهم، آن وقت عزاي آن چيزهايي را مي‌گيرم كه از دست داده‌ام. براي اين نوع مرگ آرام و تدريجي خودم ماتم مي‌گيرم. اگرچه به اين حالت خاتمه مي‌دهم. اگر احتياج به گريه داشته باشم، مفصل اشك مي‌ريزم. اما بعد از آن به تمام چيزهای خوبی كه هنوز در زندگي از آنِ من هستند، متمركز مي‌شوم...».

«میچ، من به خودم اجازه نمی‌دهم، بیش تر از این، به حال خودم دلسوزی کنم. چندین قطره اشک صبحگاهی، همش همين».

و ميچ در اين باره مي‌گويد: -چه قدر سودمند می‌شد، اگر همه روزانه حد و حدودی برای مقوله دلسوزی به حال خود می‌گذاشتیم...

سومین سه‌شنبه، با موضوع افسوس‌ها و حسرت‌ها

«ميچ، تو متوجه نيستي، من مي‌خواهم با تو در مورد زندگي‌ام حرف بزنم. مي‌خواهم برايت حرف بزنم، پيش از اين كه ديگر هيچ وقت نتوانم حرف بزنم».

«میچ، ما به شدت گرفتار منیّت، خودبینی، و خودخواهی شده‌ایم. شغل، خانواده، پول کافی، وام، اتومبیل جدید، تعمیر شوفاژ خراب – ما درگیر تریلیون‌ها کار کوچولو کوچولو شده‌ایم، فقط برای ادامهدادن زندگی و رفتن به جلو.

ما عادت نداریم لحظه‌ای بایستیم، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی‌هایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم، همه چیز همین است؟ همه چیزی که من می‌خواهم همین است؟ آیا این وسط، چیزی گم نشده؟»

چهارمین سه‌شنبه، با موضوع مرگ

بگذار امروز را با طرح این نظریه شروع کنیم: همه می‌دانند كه خواهند مُرد، اما آن را باور ندارند.

اگر باور داشتیم، کارها را طور دیگری انجام می‌دادیم». ميچ پاسخ داد: پس ما در رابطه با مرگ به خودمان دروغ مي‌‌گوييم.

موري گفت: «بله، اما راه بهتري هم وجود دارد. باور كردن مرگ و آماده كردن خودت براي مرگ، در هر لحظه از زندگي بهترين روشي است كه به حق، مي‌تواند تو را در طول زندگي‌ات كاملاً درگير زيستن كند».

ميچ، حقیقت این است که اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت».

رويارويي با مرگ، تو را از مشغله‌هایت دور می‌كند، و روی ضروریات تمرکز می‌کنی... اگر بپذیری که هر لحظه امکان دارد بمیری، آن وقت ممکن نیست، به اندازه الانت جاه طلب باشی».

«اموری که زمان زیادی صرفشان می‌کنی– همه این کارهایی که انجام می‌دهی– آن قدر‌ها هم مهم نیستند.

کمی‌ به معنویت بیندیش… معنویت از آن دسته اعمال لطیف حسی– نوازشی است. ما به شدت درگیر مسایل مادی هستیم، مسایلی که راضیمان نمی‌کند».

«ما روابط عاشقانه و جهان اطراف‌مان را فقط برای نفع شخصی خودمان می‌خواهیم.»

«من بیش‌تر از تو قدر این پنجره را می‌دانم…، هر روز از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. متوجه تغییرات درختان می‌شوم، و قدرت وزش باد. انگار گذر زمان را از پشت پنجره می‌بینم.

از آن جایی که می‌دانم وقتم رو به اتمام است، به سمت طبیعت کشیده شدم، گویی اولین بار است که دارم آن را می‌بینم».

پنجمین سه‌شنبه، با موضوع خانواده

حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمئنی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند.

این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم.

اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده‌ات را نداشته باشی، اصلاً هیچ نداری».

«عشق، بی‌نهایت مهم است. بدون عشق، پرنده‌هایی شکسته بالیم. این فقط بخشی از اهمیت خانواده است. نه فقط عشق؛ بلکه تو باید این احساس را به بقیه منتقل کنی، و به آن‌ها اجازه‌دهی که بدانند، کسی وجود دارد که نگاهش به آن‌هاست.

به این بحث مي‌شود گفت، امنیت معنوی، امنیت جان و روح – و اینکه تو بدانی خانواده‌ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثراتش را نمی‌گیرد. نه پول، نه شهرت و نه كار».

«اگر می‌خواهی، تمام و كمال مسئول انساني ديگر باشي، اگر مي‌خواهي یاد بگیری كه چگونه عشق بورزی و پیوند عاطفی قوی داشته باشی، پس لازم است که بچه‌دار شوی. هيچ تجربه‌اي شبيه تجربه بچه‌دار شدن نيست».

ششمین سه‌شنبه، با موضوع احساسات

«می‌دانی بودایی‌ها چه می‌گویند؟ به هیچ چیزی چنگ نزن، زیرا که همه چیز ناپایدار و موقتی است». خودت را از تجارب رها كن و آن را يادبگير. رهاسازي خود از تجارب، مهم است.

میچ پاسخ مي‌دهد: خوب، اگر خودمان را از تجارب رها كنيم، چگونه مي‌توانيم زندگي را تمام و كمال تجربه كنيم؟

«رها شدن و انفصال به اين معني نيست كه تو اجازه ندهي تجربه در تو نفوذ كند. برعكس، تو اجازه مي‌دهي كه تجربه تمام و كمال در تو نفوذ كند. اين رمز رهاسازي و ترك آن تجربه است».

يك حس را در نظر بگير- غم از دست دادن يك عشق، يا ترس از بيماري لاعلاج و درد آن- اگر تو حس‌هايت را خفه كني و آن‌ها را كاملا احساس نكني. اگر به خودت اجازه ندهي كه تا آخر با آن‌ها بروي- تا ته حس‌هايت- تو هرگز قادر نخواهي شد به مرحله رهاسازي و انفصال برسي، تو خيلي خيلي درگير احساس ترس شده‌اي. تو از درد مي‌ترسي، تو از غم و غصه مي‌ترسي، تو از آسيبي كه عشق و عاشقي مي‌ترسي ممكن است پديد بياورد، مي‌ترسي.

«فقط در يك صورت تو مي‌تواني حس‌هايت را تمام و كمال تجربه كني، اين كه خودت را پرت كني وسط آن‌ها، اين كه به خودت اين اجازه را بدهي تا داخل آن‌ها شيرجه بزني، طوري كه حتي سرت هم زير آن‌ها فرو برود. در اين صورت تو معني درد را درك مي‌كني، معني عشق را و غم را. فقط آن لحظه است كه مي‌تواني بگويي، آهان، خيلي خوب. من اين احساس را تجربه كردم. معني اين حس را درك كردم. حالا بايد براي لحظه‌اي از اين حس جدا شوم».

-ميچ: من به این فکر کردم که در زندگی روزمره چه‌قدر رهاسازی، خیلی ضروری است. به اوقاتی که احساس تنهایی مي‌كنيم، حتی تا مرز گریه هم پیش می‌رویم، اما اجازه نمی‌دهیم اشک‌هایمان سرازیر شود، زیرا اجازه نداریم گریه کنیم، گریه کار درستی نیست.

به لحظاتی که از فرط اشتیاقِ ابراز عشق به معشوق خود در حال گُر گرفتن هستيم، اما حتي يك کلمه هم در مورد آن حرفي نمی‌زنیم، زیرا از شدت ترس و لرز منجمد شده‌ایم؛ كه اگر در مورد آن حرفی بزنیم، تکلیف رابطه‌مان چه خواهد شد.

اما راه حل پیشنهادی موری کاملاً متفاوت بود.

شیر آب را باز کن. خودت را با احساس شست و شو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمی‌رساند. احساس فقط به تو کمک می‌کند. اگر ترس را کاملاً در درونت جا دهی، اگر آن را مثل لباس قدیمی‌ روی دوش خودت بیندازی، آن وقت می‌توانی به خودت بگویی، «آهان، خيلي خوب. این فقط حس ترس است. نباید اجازه دهم که ترس، مرا کنترل کند. آن را نگاه می‌کنم تا بفهمم، به چه دلیلي وجود دارد».

هفتمین سه‌شنبه، با موضوع ترس از پيري

«آن چه را که فرهنگ دیکته می‌کند، فراموش کن. در زندگیم بارها و بارها سنّت و فرهنگ را نادیده گرفتم.

«پیری صرفاً فرسودگی نیست، خودت می‌داني».

پیری رشد و بزرگی است. مثبت‌های آن حتي از مثبت‌های مقوله مرگ نیز بیشتر است، زیرا به این ادراک می‌رسی که می‌خواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتري خواهی داشت».

“می‌دانی این طرز تفکر دوست نداشتن پیری به چه چيزي بر می‌گردد؟

زندگی‌های نارضایت‌مندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم؛ چون اگر تو معنا و مفهومی ‌در زندگیت پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد رو به جلو حرکت کنی و پیش بروی.

دلت می‌خواهد، چیزهای بیشتری ببینی، کارهای بیش تری انجام دهی». قادر نيستي تا شصت و پنج سالگي صبر كني.

«گوش کن. تو باید متوجه این نکته باشی. همه جوان‌ترها باید متوجه این نکته باشند. اگر همیشه با مقوله پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید...».

«...باید نقاط قوت، واقعی، و زیبای زندگی اكنون خودت را بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وا می‌دارد و سن و سال به هیچ وجه مقوله‌ای رقابتی نیست.»

«...واقعيت اين است كه بخشي از وجود من "همه سن و سال" است...». من سه ساله هستم. پنج ساله هستم. سي‌و‌هفت ساله هستم. پنجاه ساله هستم. من همه آن سن‌ها را گذارنده‌ام و مي‌دانم اين امر به چه شباهت دارد. وقتي شرايط ايجاب كند كه بچه شوم، بچه مي‌شوم و از اين كار لذت مي‌برم. وقتي شرايط ايجاب كند كه پيرمردي عاقل شوم، پيرمردي عاقل مي‌شوم و از اين كار لذت مي‌برم. به تمام سن‌هاي مختلف من فكر كن! من در كنار سن واقعي خودم انساني «همه سنوسال» هستم.

هشتمین سه‌شنبه، با موضوع پول

«میچ، ارزش‌گذاری‌هایمان اشتباه است. در نتیجه زندگی‌هایمان پوچ و بیمفهوم است. نوعي شستوشوي مغزي در كشور ما وجود داشته و دارد. مي‌داني چگونه مردم را شست و شوي مغزي مي‌دهند؟ يك چيز را بارها و بارها تكرار مي‌كنند. كاري كه مدام در اين كشور انجام مي‌دهيم. تملك خوب است. پول خوب است. اثاث بيشتر خوب است. تجارت بيشتر خوب است. بيشتر خوب است. ما آن را تكرار مي‌كنيم و مي‌گذاريم كه برايمان تكرار شود. هيچ كس ديگر به چيزی جز اين فكر نمي‌كند. يك انسان متعادل ديد درستي از اين نخواهد داشت كه واقعاً چه چيز مهم است. واقعيت امر اين است كه تو با داشتن آن چيزها راضي نخواهي شد».  

پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. چون در حال مرگم، می‌توانم این چیزها را به تو بگویم. وقتی نیازمند عشقی، نه پول می‌تواند این احساس را به تو بدهد و نه قدرت. اصلاً هم مهم نیست که چه قدر پول و قدرت داشته باشی».

«خودت را وقف آن چیزی کن که به تو معنی و مفهوم و جهت بدهد.»

« همیشه کارهایی را انجام بده که از قلبت بر می‌آیند.

وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمی‌کنی، حسرت اموال دیگران را نمی‌خوری و تمام وجودت انباشته از واکنش‌های خودت خواهد شد.»

نهمین سه‌شنبه، با موضوع زنده نگه داشتن عشق

« عشق، یعنی زنده ماندن، عشق کلید چگونه زنده ماندنِ تو، حتی پس از مرگ».

عشق يعني معلمي تا مرز بي‎نهايت. معلم روی جاودانگی اثر می‌گذارد؛ معلم هرگز نمی‌تواند بگوید تأثیراتش در چه نقطه‌ای از حرکت باز می‌ایستد. 

من به بودن محض، حضور با تمام وجود در لحظه معتقدم، یعنی این که تو باید با تمام وجود با کسی باشی که در کنار تو است. ميچ الان كه من دارم با تو صحبت مي‌كنم، سعي مي كنم همه حواسم را روي آنچه كه دارد بين ما اتفاق مي‌افتد، متمركز كنم و ديگر در مورد مباحث هفته‌هاي گذشته فكر نمي‌كنم. به آنچه كه قرار است اين جمعه اتفاق بيفتد، فكر نمي‌كنم. به داروهايي كه بايد بخورم فكر نميكنم. «من دارم با تو صحبت مي‌كنم. من دارم به تو فكر مي‌كنم».

خیلی از آدم‌ها بهشدت درگیر مشکلات خيلي كوچك می‌شوند، به شدت خودبین و خودمحور می‌شوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آن‌ها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند. هزاران گفتگوی ذهنی در سرِ خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم و...»، کلی هم مسائل عشقی دارند که راجع به آن‌ها رویاپردازی می‌کنند و درست در لحظه‌ای که حرفت را تمام کرده‌ای یادشان می‌افتد که به تو توجه کنند و می‌گویند: «آه…هاه…» یا «بله، واقعاً» و تظاهر می‌کنند که در لحظه هستند و داشتند به حرف‌های تو گوش می‌کردند.

«میچ، بخشی از مسئله به این مربوط می‌شود که انگار هر کسی یک جور عجله دارد. مردم در زندگیشان معنی و مفهوم پیدا نکرده اند، پس بیستوچهار ساعته بهدنبال آن می‌دوند. اتومبیل جدید، خانهی جدید، شغل جدید و متوجه می‌شوند که این چیزها هم بی معنی و خالی هستند. و دوباره می‌دوند و می‌دوند».

فرهنگ حاضر، به گونه‌ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد. ما بدآموزی می‌کنیم، آموزش اشتباه می‌دهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمی‌پسندی خریدار آن نشوی .

ميچ، بپذير، آنچه را که قادر به انجامش هستی و آنچه را که قادر به انجامش نیستی.

دهمين سه‌شنبه، با موضوع ازدواج

...اعتقاد شخصي من اين است كه ازدواج مهم‌ترين كاري است كه بايد انجام شود و اگر امتحانش نكني، كلي تجربه از دست دادي. «دستاوردهای من از ازدواج این‌هاست: امتحان می‌شوی، خودت را می‌شناسی، و اخلاق و رفتارت را تغییر می‌دهی تا ببینی، آیا می‌توانی شرایط جدید را بپذیری یا نه».

چند قانون درست حسابی و واقعی هم درباره عشق و ازدواج بلدم:

«اگر به دیگری احترام نگذاری، مشکل پیدا می‌کنی. اگر توافق و مصالحه بلد نباشی، مشکل پیدا می‌کنی.

اگر بلد نباشی، از آن چه که بین شما اتفاق می‌افتد، آزادانه و راحت حرف بزنی، مشکل پیدا می‌کنی. اگر ارزش‌گذاری‌هایتان یکسان و مشترک نباشد، مشکل پیدا می‌کنید. ارزش‌هایتان باید مشابه باشند و بزرگترينِ اين ارزش‌گذاري‌ها... ايمان به شأن والاي ازدواج است».

يازدهمين سه‌شنبه، با موضوع آداب و سنن

موری اعتقاد داشت، ذات همه انسان‌ها خوب است. اما به این هم اعتقاد داشت که انسان می‌تواند به چه چیزهایی تبدیل شود. درواقع، مردم زماني كه تهدید می‌شوند و احساس خطر می‌کنند، پست و تنگنظر می‌شوند.

این کاری است که فرهنگمان دارد با ما انجام می‌دهد. اقتصادمان. حتی آن‌هایی که شغل اقتصادی خوبی هم دارند، تهدید می‌شوند، چرا که نگران از دست دادن مشاغل‌شان هستند.

وقتی تهدید می‌شوی، دیگر فقط و فقط حواست به خودت است. پول را برای خودت خدا می‌کنی. کل فرهنگ ما همین است». دليل اينكه من به اقتصاد و فرهنگ بهاي زيادي نمي‌دهم، دقيقا همين است. البته نمی‌گویم که قوانین جامعه را زیر پا بگذاریم.

من برهنه در کوچه و خیابان نمی‌گردم، و چراغ قرمز را رد نمی‌کنم. اينها مسائل كوچكي هستند كه مي‌توانيم رعايت كنيم. اما مسائل بزرگ‌تر و ارزش‌گذاري‌هايمان در زندگي و چگونه فكركردن را بايد خودت انتخاب كني. نمي‌تواني به هركسي يا به هر جامعه‌اي اجازه بدهي كه ارزش‌ها و افكار تو را تعيين كند...».

«... هیچ فرقی نمی‌کند که کجا زندگی کنی، بزرگ‌ترین نقص ما افراد بشر، کوته نظری و تنگنظریمان است.

ما آن چه را که می‌توانیم باشیم، نمی‌بینیم. باید به ظرفیت‌ها و توانایی‌هایمان نگاه کنیم، باید آغوش خود را به روی تمام آن چیزهایی که می‌توانیم باشیم، كاملاً باز کنیم، و خودمان را بسط دهیم».

دوازدهمين سه‌شنبه، با موضوع بخشش

«پيش از مرگ، خودت را ببخش و سپس دیگران را. به تعويق نينداز... ». نیاز ما تنها این نیست که دیگران را ببخشیم میچ، لازم است خودمان را هم ببخشیم. برای همه چیزهایی که انجام ندادیم. به خاطر همه چیزهایی که می‌بایست انجام می‌دادیم. تو نباید حسرت گذشته و چیزهایی که می‌بایست اتفاق می‌افتاده، را بخوری. وقتی به جایی برسی که من قرار دارم، آن کار هیچ کمکی به تو نمی‌کند».

«آرزوي هميشگي من اين بود كه در زمينه شغلي‌ام فعال‌تر باشم، كتاب‌هاي بيشتري بنويسم و به اين بخاطر هميشه توي سر خودم مي‌زدم. اكنون متوجه اشتباه آن عملم شدم. خودت را ببخش. ديگران را ببخش. دليلي ندارد انتقام يا تعصب را ادامه بدهيم. من بخاطر اين چيز‌ها كلي در زندگيم افسوس خوردم. غرور، خودبيني و... ».

سيزدهمين سه‌شنبه، با موضوع روز آرماني (روز صلح و آرامش)

«مرگ، مرض مسری نیست. تو می‌دانی. مرگ پدیده‌ای کاملاً طبیعی است، درست به اندازه زندگی. مرگ بخشی از توافق پیشین ماست.».

«مرگ پدیده‌ای طبیعی است. كسب صلح و آرامش حقيقي و ناب است كه همه ما در انتظار آن هستيم. هیولایی که ما آدم‌ها از مرگ می‌سازیم، همش به خاطر این است که خودمان را به صورت عضوی از چرخه طبیعت نگاه نمي‌كنيم. فکر مي‌كنيم چون انسان هستیم، پدیده‌ای فرا طبیعی هستیم». «... ما فرا طبیعی نیستیم. هر عنصری که متولد می‌شود، می‌میرد.»

«به همان ميزان كه قادر باشيم عشق بورزيم، به همان اندازه هم قادر خواهيم بود بدون اينكه حقيقتاً بميريم، بميريم. ذرهذره عشقي كه تو آفريده‌اي، برگبرگ خاطراتي كه رقم زده‌اي، همان‌طور سرجاي خود قرار دارد. تو تا ابد در درون قلب آدم‌هايي جا داري كه در زمان زنده بودنت لمسشان كردي، بهشان توجه كردي و درواقع، مرگ به زندگی خاتمه می‌دهد، نه به رابطه».

«میچ، هیچ قاعده و فرمولی برای روابط وجود ندارد. باید از طریق راهحل‌های عاشقانه به توافق رسید. باید فضایی مشترک، برای خواسته‌ها و نیازها، وجود داشته باشد. فضایی مشترک برای آن چه که توان انجام آن وجود دارد و آن چه که زندگی می‌طلبد». من می‌فهمم نبودن با کسی که عاشقش هستی، درد دارد، اما نیاز تو این است که با خواسته‌های او با آرامش کنار بیایی.

«عشق، یعنی نگرانبودن تو در مورد مسئله شخصی دیگر، طوری که گویی مسئله خودِ تو است».

چهاردهمين سه‌شنبه، با موضوع خداحافظي

موری شوارتز، اگر هیچ درسی به من )ميچ( نیاموخته باشد، حداقل این را آموخت كه بههیچوجه، دیگر "خیلی دیر شده" نداریم. او خود، تا لحظه خداحافظی، مدام در حال تغییر و دگرگونی بود.

موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می‌نشست و با این حال پر از فکر تازه و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می‌رسید یادداشت می‌کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می‌آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می‌نوشت: « آن چه را می‌توانید انجام دهید و آن چه را نمی‌توانید بپذیرید، پذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید». «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است».

«عشق اگر در روح معلمي تنيده باشد، پس از مرگ نيز زنده است؛ چون عشق يعني زنده ماندن، يعني فراموش نشدن». "عشق كليد چگونه زنده ماندن توست حتي پس از مرگ".

«عشق يعني معلمي تا مرز بي‌نهايت؛ چيزي كه فراموش نشدني و ماندگار است». درواقع، علم روی جاودانگی اثر می‌گذارد؛ معلم هرگز نمی‌تواند بگوید تأثیراتش در چه نقطه‌ای از حرکت باز می‌ایستد. عشق در تدريس يعني تمام فكر و تمركز دروني معلم به درس و شاگردانش باشد؛ يعني بودن محض و با تمام وجود و همه حواس در لحظه.

سرانجام موري در روز چهارم نوامبر دنيا را ترك كرد. مراسم خاك‌سپاري او صبح روزي باراني برگزار شد. آن روز سه‌شنبه بود...

تحت نظارت وف ایرانی